مامانبزرگم بدون عصاش اومده بود پیشمون وقت رفتنش دیدم با خودش عصا رو نیاورده گفتم میخوای باهات بیام مامانجون؟گفتش نه آخه دلم نمیآد بهت بگم دستمو بگیری دلم نمیآد بهت بگم پاشی باهام بیای.من؟توی اون لحظه فقط دلم میخواست جهان از اول شروع شه مامانبزرگم مثل قبلش باشه بتونه بدون عصاش راه بره بدون کمک من راه بره.دلم میخواست یکم روی احساساتم کنترل بیشتری داشته باشم که با شنیدن این حرفا جلوش نزنم زیر گریه!ولی داشتم گریه میکردم و جهانم
درباره این سایت